ذائقه جات

الآن شدیدا نیاز دارم یکی خیلی خیلی محکم بخوابونه پشت گردنم ... میپرسین چرا؟ خیال میکنین خود آزارم؟ یا روانیم یا ... خب یکسری حرف ها از 94 که شروع شدن موندن بالاتر از حنجره ام ... نه اینکه کسی نبود برای گوش دادن بهش ها!! ... نه ... راستش اونقدر برای هر نوع رفتاری که اطرافم دیدم سکوت کردم اونقد بی هیچ واکنشی صدای هندزفریم رو زیاد کردم و تمام عصبانیت و نگرانی و حتی شادی هام رو ریختم توی صدام و با آهنگای توی گوشی همراهی کردم که دارم فکر میکنم اگر قرار باشه همین روند ادامه پیدا کنه یکروزی توی یکی از پاساژای شهر درحالی که خیلی آروم خیلی آروم با لبخند درحال تماشای ویترین یکی از مغازه های نقره فروشی هستم یهو دامن از کف بدم و با یکی از آهنگا به رقص بیام ... مطمئنم همون موقع خدا سنگم میکنه ، آره آره مطمئنم سنگ میشم ،میشم یه مجسمه وسط پاساژ. این اصلا خوب نیس یجواریی افتضاحه؛ مراما یکی بیاد بخوابونه پشت گردنم.
۶ نظر ۲۸ اسفند ۹۴ ، ۰۲:۱۲
شاید خوش ترین اتفاق 93 دیدن لبخندت بود . 94 حرف زدن با لبخندت بود . 95 میتواند لبخندت برای من باشد ؟ تقویم قشنگتر نمیشود ؟ البته که میشود .
۹ نظر ۲۶ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۳۴

به خیال خودم بزرگ شده ام قد کشیده ام و برای همه میگویم 30خرداد 95 بیست ساله میشوم؛ اما هنوزم منطق های کودکیم پابرجاست که توی شلوغی شهر دست همراهم را محکمتر که بگیرم گم نمیشوم، لااقل گم هم که شوم اگر جای قبلی برگردم به سراغم میآیند، یا حتی اعتماد به آدمها میتواند من را به مقصد برساند. چنان غرق در پیدا کردن گمشده ای میباشم که فراموش کردم اصلا قول همراهی نداده بودم، اصلا دیگر کودک نیستم و شهر هم دیگر چنان دوران کودکی شلوغ نیست و هرکس ساز و رقاصه ی خودش را داراست.


۸ نظر ۲۳ اسفند ۹۴ ، ۰۱:۱۴

قباد : به جون امیدت قسم بخور که دیگه بش فکر نمیکنی.
شهرزاد : من بت دروغ نمیگم قباد، خاطره ها که نمیمیرن ... میمیرن؟ این اتاق ِ تاریک ذهن آزادترین جای ِ جهان ِ ، همه چی از توش میاد و میره؛ رنگ، خیال، خاطره، مهم اینه که چیو نگه میداری چیو میریزی دور؟! من اینو یاد گرفتم قباد.



+راستش اگر اینجا نبود از غم پست قبلی سر از دیوانه خانه درمیآوردم ... هرکدامتان نشانه ای از عشقید ... غزل دوباره میخندد در خانه :) 
۶ نظر ۲۲ اسفند ۹۴ ، ۱۲:۱۶


سرنوشت ، گزینه دوری میان من و تو را تیک زد. دلتنگی ها بماند ... دلشوره ها بماند اما لبخندهایت توی عکسها شوری ِ اینهمه فاصله را میگیرد . راستش شیرینی ِ فاصله ی دو ساعتی مان همین است که پشت تلفن با صدای من بلبل زبان شوی و صدایت قلبم را از شعف پُر کند. بهانه ی تمام دلخوشی ها! کجا رفته است آنهمه نشاط؟ کجای این جهان خنده هایت پنهان شده است؟ بیمارستان بخش اطفال اصلا جای خوبی برای ملاقات با هم سن و سالانت نیست ... 

.

.

.

پ.ن : میشه توی دست هاتون نور جمع کنید و به قاصدک ها سفارش کنید تا برسوننش پیش غزل؟

۱۸ نظر ۰۶ اسفند ۹۴ ، ۱۸:۴۱

وقت هایی که بی اعتنا رد میشوی یاد روزهایی میفتم که هلی کوپتری از آسمان کوچه ی تنگمان عبور میکرد و هیچ وقت فریادهای "من اینجام" دخترکی با موهایی خرمائی را نمیشنید و هیچ وقت تصویری از من نمیدید و هیچ وقت برایم شاخه گلی نمیفرستاد؛ با وجود اینکه بازی و دوستانم را رها کرده بودم و تمام خیابان شلوغی که دویدن به سمت آن برایم غدقن بود را دویده بودم.

۱۷ نظر ۲۷ دی ۹۴ ، ۰۱:۴۸

حتما که نباید جنگ باشد و "نارجک به کمر" رفتن به دل دشمن را بشود گفت جان فشانی . گاهی جنگ هست اما بی هیچ سلاح سردی بی هیچ خون و خونریزی که باتوجه به شرایط یقینا یک برنامه خیلی خیلی منسجم پشتش بوده که توی این بل بشوی رفتن ها و کوتاه بودن سقف اینجا و سیاه و کدر بودن آسمون اینجا و هوای نامناسب تنفس و دیر واریز شدن حقوق کارگرا و بی مسئولیتی مسئولان و انتصاب های رابطه ای و بیکاری و تورم و رکود و امکانات کم ُ ... ماندن در این مکان مذکور یعنی اوج جان فشانی ؛ یعنی اگر فایده ای هم داری همینجا خرجش کنی ، نیروی کار همینجا باشی ، مادر فرزندان همینجا باشی .

۱۶ نظر ۱۰ دی ۹۴ ، ۰۸:۲۲

تنهایی راه و رسم خودش را دارد. گریه دارد، هرچه از اندوه درونش شرح دهم کم است اما غم هایش آدم ساز است. ظاهرت هرچند ناخوشایند؛ هرچند نحیف و زشت اما روحت ... اما روحت در هیچ چاردیواری جا نمی شود، آستانه تحمل هیچ سنگفرشی به هیبت آن نمیرسد. آرامشی دارد که تو را صبور نگه میدارد چرا که وقتی قلبت بیمار فرشته ای باشد چشم میبندی و اشکی از گوشه چشم و قرآن که باز میشود قلب قرآن تلاطم های دل بی قرارت را خاموش می کند.

+یس والقرآن الحکیم ...

+معلومه حالم خوبه؟ بیاییم برای حال خوب همدیگه دست به دعا شیم.

۱۰ نظر ۲۷ آذر ۹۴ ، ۰۰:۴۹
پنهان نباش ، بیا و مردانه بایست و حرف هایت را میان این رهگذرهای به ظاهر سر به زیر واو به واو به چشمهایم خیره شو و بگو . بیا و کمی هم حقیقی باش ، بیا و کمی هم تلخ بودن وقایع درحال رخداد را ببین . خودت را از رنگ های مجازی بکن و بیا و ببین که کدر بودن شده است تنها رنگ دنیای واقعی مان ؛ با اینهمه رنگی که برداشته ای برای خودت قرار است چه کسی را قهوه ای کنی؟
پ.ن 1 : هیچ وقت فکر نمیکردم که از دنیای تکنولوژی خسته بشم و دلم برای خاطرات خیلی خیلی کهنه تنگ بشه و بخوام که دوباره اتفاق بیفتن شب یلداهاش.
پ.ن 2 : حس های خیلی خیلی خوبی دارم انگار که قرار است تالاپی بیفتم توی یک شهر بستنی شکلاتی :)
۱۱ نظر ۲۳ آذر ۹۴ ، ۰۲:۱۶
۲۱ نظر ۱۶ آذر ۹۴ ، ۰۲:۲۹