ذائقه جات

۱۲ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۵ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۳۰
آدم غمگینی بود . عصر شنبه ها میامد پارک مقابل خانه کمی قدم میزد و بعدش روی نیمکتی نزدیک حوض پارک مینشست و آلبوم کوچکی را ورق میزد . خب از آدمی که روزهای خوب کوهنوردی آخر هفته را با دوستش تقسیم میکند و بعد صخره های سست کوهستان رفیق خوشی ها و کوهنوردی های مشترک را ازش بگیرد ؛ چه توقعی دارید ؟
۱۴ نظر ۲۲ شهریور ۹۴ ، ۰۲:۳۸

ساعت حدودا" سه بامداد - حانیه در خارک - من هم شهر خودمان 


حانیه -بوقت خداحافظی از یکدیگر- : شبت پر از رحمت :)

[یهو بارون شدیدی بارید]

۲۰ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۲۸

نشسته روبروی من سیگار و هی سیگاره که دود میکنه و میگه این زندگی نکبتی چیه ؟ چرا هیچی جور در نمیاد ؟ چرا همش در بسته ؟ تا حالا هی سکوت و سکوت و گاها" آغوش و همدرکی (!) اما دیگه بسه تا کی و کجا میخواد به همین وضع ادامه بده ؟ مگه میشه آدم تو این دنیا بدون هیچ نعمتی زندگی کنه ؟ من مطمئنم خدا یکی از بهترین نعمتها رو کنارش داده اما حواسش نیست . اینبار که دوباره سفره دلش پیش من باز بشه میزنم روی دنده ی بیدار کردنش از این غفلت که دخترجون حیف زیباییت و تن سالمت نیس ؟ حیف خونواده خوبت نیس ؟ این اراجیفو تموم کن هممون آدمیم هممون یجور زندگی میکنیم و طبیعتا" یجور مشکلات داریم پس لطفا" بیا مثل همه زندگی کن .

پ.ن 1 : دنیا پست است ، بازیچه است اما آدمهاش عروسک نیستن .

پ.ن 2 : دنیا میدان جنگ هم هست جنگی که باید به سود آدمها تمام شود یعنی خودمان باید اینرا بخواهیم .

۱۳ نظر ۱۹ شهریور ۹۴ ، ۱۳:۳۵

قبل از خواندن بگویم من نه سیاسی ام  نه پیرو حزبی خاص هستم نه ملحد و بی دینم و نه خدای ناکرده علیه این نظام و رهبر جامعه اسلامی هستم ؛ من حتی هیچ کاره ام . من فقط نمیفهمم چرا باید در جشن تکلیف دختر شهید هسته ای رهبرمان باشد که دل دخترکی در چند قدمی تلویزیون خانه یشان بگیرد ؛ تلویزیونی که قرار بود شادیِ کنار خاله سارا و خاله شادونه بودن را به خانه بیاورد ؛ خانه ای که خیلی وقت بود سرپرستی نداشت .

۱۴ نظر ۱۸ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۲۰

هیچ کس به خاطراتمان دستبرد نمیزند مگر خودمان 






.

۱۸ شهریور ۹۴ ، ۱۶:۲۸

صورتش را به صورتم میچسباند "این حرفا چیه ؟ تو که 10 ماه تونستی ، دوباره یه 10 ماهه دیگه اس میگذره" چیزی نمیگویم دست میگذارم روی چشم چپم که اشکهام صورتش را خیس نکند که نگوید "تو با این وضعت قراره بری خانم یک خونه بشی؟" درد که بر گردنش میپیچد ، دست حلقه شده اش را  از من جدا میکند ، هراس مهمان چشم های اشک آلودم میشود و رد نگاهش به گونه ی خیسم میرسد . حالا که هوا صاف صاف است و خبری از گرد و غبار نیست راهی برای پنهان شدن اشک ها ندارم . حالا توانسته ام راحت بگویم "از تنهایی میترسم" ... از اینکه ببینم چین و چروک های صورت مادر زیاد شده قامت پدر خمیده شده میترسم ... من هیچ وقت آدم شجاعی نبودم همیشه تظاهر کرده ام که همه چیز خوب است و هوا همیشه آفتابی است ... حالم از این قانون نمیدانم از کجا درآمده بهم میخورد که از هرچه بترسی بر سرت آوار میشود ... قرار بود بخاطر یاس های خانه مادربزرگ هم که شده بیایی حالا یاس ها خشک شده اند و بجز چند دسته علف هرز چیزی در باغچه نمانده است ... خاصیت پاییز است که نیامده خاطراتش جان را به لب میرساند ؟ ... خدایا دل ِ آشفته مرا مرهمی باش ، هیچ وقت بنده خوبت نبودم اما تو همیشه حاضر در صحنه زندگی بودی همیشه حواست پی این دختر حواس پرت بوده ... اینبار هم ملتمسانه محتاجم که حواست به این تنهایی باشد ، دست هایم را بگیر و ببر جایی که زندگی شلوغ است و پرهیایو و یادم برود تنهایی را . 

+ نه اینکه بد حال باشم نه اینکه دل شکسته باشم نه اینکه تب خداحافظی بلاگ گرفته باشدم ؛ حالم خوب است گرچه دل شکستگی هم هست ولی به رو نمیارم که جو غالب غم نباشد اما مدتی تمرین دارم ، تمرین روزهای تنهایی . اگر آینده روزهای سختی دارد باید صبر و توانش را کمی بدست بیارم باید کمی تمرین کنم . میان دعاهایتان مادر و پدرم را و کمی من دل شکسته را دعا کنید بسیار محتاجیم .

۱۵ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۵۹


سلام دنیل عزیز !

در مدت این سه روزی که مهمان خانه گرم و خانواده صمیمی ات بودم دلتنگی و دوری از مادر امانم را برید ؛ متوجه شدم که هرچقدر هم که قرار باشد مستقل باشم وبرای خودم یک سوار پیدا کنم هیچ چیزی جای محبت و دلسوزی های مادر را نمیگیرد . از طرفی هم محبت های تو و خانوداه عزیزت مرا از عالم لجبازی جوانیم بیرون کشید و تلنگری بود برای هشیاری از خواب غفلتم و نخواستم بدون خداحافظی رفته باشم .

کره اسب سه روزه ی تو : استفن !

۱۶ نظر ۱۳ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۵۰


آدم جوگیری هستم و اگر دوستانم کار شاخی انجام دهند که سلول های کرمی [kermi] (!) بنده قلقلکشان بیاید و صدالبته اگر با شرایط عُرفی  و مالی اینجانب همخونی داشته باشد سریعا" مقدمات انجام کار مزبور را برای خودم ایجاد میکنم و تا جایی ادامه میدهم که لذتی برایم داشته باشد . حالا اگر من بین این جمع دوستانه ی مشاهده شده در عکس بودم احتمالا" از فشارهای زندگی به شغل سیگار فروشی رو مینداختم و بعد از اندکی سرمایه برای بروز استعدادهایم یک رقاصه میشدم و درنهایت برای کشورم جان میدادم . والسّلام انشاء تمام .../

+ عنوان هم از ترانه ی یکی از آهنگ های خندوانه میباشد .

۲۸ نظر ۰۹ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۰۰
آیا روزهای کسالت باری دارید ؟ آیا از شروع مدارس و دانشگاه روزهای اضطراب آوری را سپری میکنید ؟ آیا در غم عشق رفته تان هستید ؟ آیا سربازی چیز اضافه ای بود که نباید به زندگی تان اضافه میشد ؟ آیا بتازگی عاشق شده اید ؟ آیا بتازگی تصمیم های کبری گرفته اید ؟ پس بشتابید که میخواهم از موجود نادری بنام غزل رونمایی کنم که تمام دردها را التیام است و تمام خوشی ها را فزون . 
۲۳ نظر ۰۵ شهریور ۹۴ ، ۱۳:۳۰