بعد از اتمام درگیری هایش و تمرین 5 ساله اش برای رسیدن به این موقعیت ، حالا تمام مهارت و استعدادهایش را آورده بود تا به رخ بکشد و نشان دهد سهم عظیمی از خوشبختی را هنوز نچشیده است .
+خانم شما باید این اتود رو برای ما اجرا کنید "همسرتان دچار بیماری اعتیاد است و برای رهایی از خماری وسایل خانه تان را به فروش گذاشته و شما سعی دارید که ..."
ـ آقا کافیه دیگه من نمیخوام بازیگر بشم !
در آخرین خانه محله باتومی (محله فقیر نشین گرجستان) پیرزن تنهایی زندگی میکرد . اهالی آنجا پیرزن را بدلیل پیش بینی های دور از انتظاری که داشت عجوزه نام گذاشته بودند ؛ بچه ها از ترس دیده شدن در مقابل پیرزن در محله هایی دورتر از آنجا بازی میکردند و زن ها از هم صحبتی با پیرزن در هراس بودند . این اواخر خبر بهمن کوه های آلپ را زودتر از سازمان هواشناسی حدس زده بود و برای فرزندانش که راهی آنجا بودند آرزوی برگشت داشت . پیرزن حتی بعد از اعلام حادثه از جان باختگان که تنها پسرش بود و بازمانده ای که بعد از دو روز پیدا شد باخبر بود و پیش بینی اش دوباره درست از آب در آمده بود و دخترش از بهمن سنگین جانی سالم بدر برد . با این همه بدبینی مردم و نادیده گرفته شدن توسط فرزندانش اما پیرزن دلش همچنان برای پسرش جورج تنگ میشد و او را باتمام سرپیچی هایش بخشیده بود .
+ اون چیزی که توی ذهنم بود و این چیزی که نوشتم کمی فرق داشتند !
بعدا نوشت : یا حتی میشد نوشت جورج مفقود میشود اما مادرش به زنده بودنش ایمان دارد و بعدها یک گروه کوهنوردی او را در کلبه ای پیدا میکنند.
1. در راستای پستی که در بلاگفا نشر دادم و عملی شدنش زمان حضورم در بیان شد ؛ این یعنی بیان جان ماشالا هوای کاربرا رو همه جوره داری :D .
2. ما از اون دسته از خانواده هایی هستیم که توی سفر تمام مشکلات و غم ها رو میزاریم گوشه ی روسری مان و گره کوری میزنیم و سعی میکنیم تمام لذت های گم شده رو پیدا کنیم و مخالف خندیدن هایی نیستیم که تا پانکراس آدم هم مشخص میشه . از مونوپد بسیار بسیار ممنونیم که لبخندهایمان را دسته جمعی ثبت کرد .
3. البته این متن باید اصلاح شود مثلا" جای آن قسمت رنگ شده را زینب :) پر کند و اعتراغ بشود اعتراف .
4. عنوان هم نام گروه خانوادگی مان در واتس اپ .
5. غیبتم طولانی شد و دلم تنگ برای شما :)
در واقع موضوع شایعات اخیر این بوده که شهاب بعد از جریاناتی از سنگش عصبانی میشه و تصمیم میگیره دیگه اونو نداشته باشه ؛ بنابراین اونو با همون عصبانیت پرتش میکنه ، از قضا میفته تو کرهی زمین ما . اون نورُ سرعتُ حرارتُ شتاب ِ سنگ هم ناشی از عصبانیت شهاب بوده .
از دردی ندانسته بر خود میپیچد . از تمام کائنات و اتفاقات ریز و درشت سوالی بزرگ در کنارههای ذهن نیمه تاریکش هست که پاسخی برایش نیست و فقط نصیبش یک گوشهنشینی و فرار از واقعیتهاست . میان ِ درکی که از زندگی یافتهاست تنها عدالت خدا رو جویا میشود و یک حقی بزرگ به خودش میدهد که هیچ قانونی نتوانسته این را بپذیرد . برایش فقط یک منی مانده است که جسورانه دارد تمام نیکبختیها را خطخطی میکند که نشان دهد خالق ِ تمام ریز و درشتها خودش است . سعی دارد با غرور ظاهریاش بر دردهایش غلبه کند اما من خوب دانستهام که این غرور تنها دارد زندگیاش را نابود میکند و درونش انقلابی است که دیر یا زود منجر به سقوط میشود .
پ.ن : راه درستی انتخاب نکرده و راهی سخت پیش روشه ؛ براش نگرانم ، دعایش کنید !