ذائقه جات

۴ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

حوصله ی کلاسهایم را ندارم ؛ یک درمیان صبح ها چشمانم باز میشود تکاپوی دانشجوها را میبینم اما هیچ اصراری برای رفتن پیدا نمیکنم دوباره چشم ها را میبندم میخوابم . حوصله ی بازگشت به خانه را هم ندارم . پشت تلفن صدای مادر مرا دلتنگ نمیکند ؛ انگار که قلبم ، احساسم ، زندگیم زامبی شده باشند . شدیدا" جایی میان انگشت میانی پاهایم و کف پاهایم احساس خستگی میکنم . از پوشیدن جین زانوهایم قفل میشوند و از نظرم انارگل هیچ زیبایی خاصی ندارد و حوصله خوش تیپ بودن را ندارم . از خوردن فست فود ها لذتی نمیبرم و حتی دلم برای ماکارانی های مادرم تنگ نمیشود . از خیر تمام بستنی های شیری شکلاتی دنیا میگذرم و کتاب خواندن بی معنی ترین کار دنیا میشود وقت هایی که پول هایم تمام میشوند .
۱۱ نظر ۲۱ مهر ۹۴ ، ۱۷:۰۸
هادی در خواب سکته میکند، هما در آمریکا هم سرطان جانش را میگیرد، رمی جمرات میشود قتل گاه و سراب آب اینبار پایان خوشی ندارد، اصلا بعید* نیست که یکی از همین روزها مرگ همنشینم شود و سایه اش ترس به جانم بیندازد و رفتن را سخت کند. پس اینرا مینویسم که یادم بماند باید وصیتم را خیلی زود ثبت کنم و از تمام دلبستگی ها رها شوم و تپش های قلبم را جدی نگیرم و قلب مرده ام را بپذیرم.

*این بعید نبودن برمیگردد به حس و حالی که در وجودم آمده و اینکه آینده ام در هاله ای از ابهام است و اینکه امیدم در قبرستان چال شده و هیچ وقت حس و حالم دروغ نبوده و همیشه یک نتیجه ای در ورای حس و حال عجیبم بوده است.
۷ نظر ۰۹ مهر ۹۴ ، ۲۳:۱۲
میان هیاهوی این روزهایم* دیدن دوباره ی خوابی از خواب های شیرین حالم را خوب میکند و جبران تمام بدخوابی ها میشود اما دیدنت در یک تیپ جدید، رشد دوهفته ای ریش هایت، ندیدن من و گذشتنت حالم را بد میکند و از این دوگانگی در روح و جسمت به تنگ میآیم و رنجور از این دل که هنوزم علاقه مندی هایش همانطور درست مثل نوجوانیش پایدار بر غرور آدمهاست. خلاصه که بگویم، اصلا دوست ندارم که یکی از لعنتی های دوست داشتنی زندگیم تو باشی گرچه تپش های قلب حاوی خبرهای خوبی نیستند. بیا و خودت را معاف کن از اینهمه روبرو شدن با من؛ من طالب ِ صُلحم.

*اگر مشتاق باخبری از این روزهایم هستید بگویم که هیچ خوشبختی حس نمیکنم و هرچه میندیشم سیاهی و تاریکی محض است با اندک قطره ای امید که شاید نظری، راه زندگی را از اینهمه دلتنگی و نبودن رفیق خوب دور کند اما میدانم که تهی ست. با اینهمه شمشیر بدست درحال نبردم؛ بازنده بودن را دوست ندارم. 
۰۹ مهر ۹۴ ، ۰۰:۵۰

همیشه فکر میکردم فقر میتواند چه اشک های نریخته را جاری کند و دل آدم ها برای نداشتن چه نبودن ها بگیرد اما حالا که بعضی ها چشم انتظار مسافرشان هستند -مسافران یا پدرانی که قرار است حاجی وارانه با چمدانی از سوغاتی رنگارنگ از طلا و چادر برگردند یا جوانانی که برای خاطره سازی ماه عسلشان عازم شدند- و زیرنویس شبکه خبر را بدون پلک زدنی دنبال میکنند و یکی هم مثل تلفن چی های زمان جنگ هی شماره میگیرد فلان کس فلان جا و نتیجه اش بی خبری است ، من کمی دلم آرام است که فقر ما را از این سفر معاف کرده و عیدها بجای چشم انتظاری کنار هم هستیم و برای نبودن فلان کس و نداشتن فلان چیز غصه میخوریم .

+ عنوان ، عنوان ِ شعری از اردلان سرفراز است.

۰۳ مهر ۹۴ ، ۱۶:۳۳