ذائقه جات

زمان هایی قبلتر از این موقع که بودی از تو نوشتن، برای تو خواندن، بخاطر تو مردن راحت بود . قبلتر که هوای عشق و عاشقی آفتابی و داغه داغ بود بردن نامت بهترین قافیه ساز شعر جهان بود؛ بودی و بودنت باور بود. نگاهت از دورترین نقاط جهان میدرخشید؛ گرمای محبتت همراه تگرگ ها، باران و برف ها بسویم روانه میشد. شعله ی تمام اضطراب ها به دست حرف های تو خاموش میشد؛ کلید روشنایی شب های تاریکم تو بودی. دیدنت کنار درخشان ترین ستاره آسمان ساده ترین معمای شب بود. تو بودی و تو بودی و تو بودی ... 

۱۲ نظر ۱۳ آذر ۹۴ ، ۰۸:۰۰
سنم که کمتر بود همیشه آرزوی رفتن به کما را داشتم ؛ به خیالم دوست دارانم را میشناسم و توجه ها را به خودم جلب میکنم و میتوانم براحتی لوس باشم و ناز کنم و الخ . چند روزی میشد که زندگیم به اغما رفته بود و دورادور حواسم پی تمام توجهات بود ؛ مثلا آن قسمتی که رفیق ، مرام را گذاشت کف دستش دوید سمت من و آنرا گذاشت توی جیب کنار قلبم و قلبم طلایی رنگ شد و درخشید و همه آن نتیجه معرفت یک دوست بود . بزرگتر شدم دانستم سلامتی بهترین نعمتی است که میشود از جانب خدا دریافت کرد . کمی که بزرگتر از آن شدم وقتی روزها پی هم میرفتند و تنها بودن شد بلای جگر سوز ؛ خانواده تنها انگیزه ام برای ادامه ی زندگی شد و همیشه آرزوی اول و آخرم حفظ آبرو در مقابل ایشان بود ... این چند روز حقیقت هایی ناگفته ماند که ... خسته ام ، راه رسیدن سخت بود !
+سلام ! ممنون که تنهام نزاشتید ، یعنی خیلی ممنون :)
۱۵ نظر ۰۴ آذر ۹۴ ، ۲۳:۳۴

نمیدانم شما هم مانند من در حال دنبال کردن داستان پستچی هستید یا نه ؛ ولی مطمئنا شنیده اید که خانم چیستا یثربی داستان پستچی _داستان عشقی واقعی در چند قسمت_ را در حال به اشتراک گذاشتن در فضای مجازی است . راستش آرزوی این روزهایم برای خودم این است که هیچ وقت داستان چیستا و علی تمام نشود و تا لحظه ای که قرار است چشمهایم برای خواب ابدی بسته شود ادامه داشته باشد و خانم یثربی ننویسد دو قسمت دیگر و تمام . خانم یثربی! داستان پستچی زندگیت ، آرامشی به دل بی پستچی ام تزریق کرده است دقیقا مانند جمله عاشقانه ی علی "چقدر نامه دارید. خوش به حالتان!".

بعدا نوشت : دوستان عزیز علاقمند برای دریافت داستان دو راه حل پیشنهاد میشه یکی اینکه میتونید به کانال تلگرام خانم یثربی وصل بشید (لینک کانال : telegram.me/chista_yasrebi) و یا در صفحه اینستاگرام ایشون تمام قسمت های داستان رو بخونید (لینک اینستاگرام).

۱۹ نظر ۱۴ آبان ۹۴ ، ۰۳:۰۶

بنازم به این قدرت سرویس بهداشتی ؛ تمام راه های رفته رو برگشتم ، پالتوی گم شده ام را یافتم ، یافتم .

۶ نظر ۱۱ آبان ۹۴ ، ۰۹:۲۹

 داشت با تلفن صحبت میکرد تا رسید به ورودی سالن مطالعه گوشی از دستش افتاد و یهو شروع کرد به جیغ زدن و بعدش گریه و بعدترش ناله. شنیدن خبر بد برای دختری که موهایش را گوجه ای بسته بود و با جزوه های زیر بغلش و لبخندی که نشانه فتح قله های شادابی بود غروب جمعه را دلگیرتر کرد.

۱۰ نظر ۰۸ آبان ۹۴ ، ۱۷:۵۹

ترسیمات من از آینده با حوادث در حال رخداد این زمان ، به اندازه دو کهکشان فاصله دارند . یکی واقعیت تلخ و دویدن های بی وقفه ، دیگری رویای شیرین و گردشیجات آخرهفته . حالا واقعیت از نوک بینی هم نزدیکتر دیده میشود اما توانایی درک و پذیرش آنها کار هر بنی بشری نیست و من دقیقا همان بشر ناتوانی هستم که برای انتخاب راه میان این دو کهکشان همیشه در حال فرار بودم و مسئولیت های خودم رو از دوش خودم منتقل میکردم به آنجا (!) . حالا ته مانده ی آدمی که سعی داشت نقش افسردگی رو از بین تمام نقاشی های دنیا پاک کند یک چرک مداد پاک کن افسرده باقی مانده است و جان هیچ نقاشی را نجات نداد هیچ ، خودش هم غرق شد . 

۷ نظر ۰۵ آبان ۹۴ ، ۰۲:۱۶
+ هیئت نمیری ؟
_ [من در حالیکه تب دارم و سرما خوردگی ناگهانی بی جانم کرده] نه ...
× آره دیگه زینب دانشجو شده روشن فکر شده دیگه به این مراسم ها نیازی نداره !
من :|
پی نوشت : صراحتا عرض کنم ... خاک بر سر آدمهایی که آدمها را بعد از کسب جاه و منصب دانشجویی بدون آنکه توجهی به گذشته شان داشته باشند میسنجند ؛ ساده تر که بگویم شما بنده را ندیدی مگر بعد از قبول شدن در دانشگاه! اصلا خاک بر سر آدمهایی که ندانسته برای هر آدمی نوع تفکر را مشخص میکنند و برای آن دنیایشان خانه شان را مشخص میکنند . اصلا نمیدانم کجای هدف این امام بزگوار بیان شده است که شرکت در این مراسم ها معیار سنجش آدمهاست . ادامه چنین بحث هایی از حوصله بنده خارجِ ... امیدوارم باران رحمت آدم شدن بر سرمان نازل شود ... آمین .
۲۳ نظر ۰۱ آبان ۹۴ ، ۲۱:۳۱
حوصله ی کلاسهایم را ندارم ؛ یک درمیان صبح ها چشمانم باز میشود تکاپوی دانشجوها را میبینم اما هیچ اصراری برای رفتن پیدا نمیکنم دوباره چشم ها را میبندم میخوابم . حوصله ی بازگشت به خانه را هم ندارم . پشت تلفن صدای مادر مرا دلتنگ نمیکند ؛ انگار که قلبم ، احساسم ، زندگیم زامبی شده باشند . شدیدا" جایی میان انگشت میانی پاهایم و کف پاهایم احساس خستگی میکنم . از پوشیدن جین زانوهایم قفل میشوند و از نظرم انارگل هیچ زیبایی خاصی ندارد و حوصله خوش تیپ بودن را ندارم . از خوردن فست فود ها لذتی نمیبرم و حتی دلم برای ماکارانی های مادرم تنگ نمیشود . از خیر تمام بستنی های شیری شکلاتی دنیا میگذرم و کتاب خواندن بی معنی ترین کار دنیا میشود وقت هایی که پول هایم تمام میشوند .
۱۱ نظر ۲۱ مهر ۹۴ ، ۱۷:۰۸
هادی در خواب سکته میکند، هما در آمریکا هم سرطان جانش را میگیرد، رمی جمرات میشود قتل گاه و سراب آب اینبار پایان خوشی ندارد، اصلا بعید* نیست که یکی از همین روزها مرگ همنشینم شود و سایه اش ترس به جانم بیندازد و رفتن را سخت کند. پس اینرا مینویسم که یادم بماند باید وصیتم را خیلی زود ثبت کنم و از تمام دلبستگی ها رها شوم و تپش های قلبم را جدی نگیرم و قلب مرده ام را بپذیرم.

*این بعید نبودن برمیگردد به حس و حالی که در وجودم آمده و اینکه آینده ام در هاله ای از ابهام است و اینکه امیدم در قبرستان چال شده و هیچ وقت حس و حالم دروغ نبوده و همیشه یک نتیجه ای در ورای حس و حال عجیبم بوده است.
۷ نظر ۰۹ مهر ۹۴ ، ۲۳:۱۲
میان هیاهوی این روزهایم* دیدن دوباره ی خوابی از خواب های شیرین حالم را خوب میکند و جبران تمام بدخوابی ها میشود اما دیدنت در یک تیپ جدید، رشد دوهفته ای ریش هایت، ندیدن من و گذشتنت حالم را بد میکند و از این دوگانگی در روح و جسمت به تنگ میآیم و رنجور از این دل که هنوزم علاقه مندی هایش همانطور درست مثل نوجوانیش پایدار بر غرور آدمهاست. خلاصه که بگویم، اصلا دوست ندارم که یکی از لعنتی های دوست داشتنی زندگیم تو باشی گرچه تپش های قلب حاوی خبرهای خوبی نیستند. بیا و خودت را معاف کن از اینهمه روبرو شدن با من؛ من طالب ِ صُلحم.

*اگر مشتاق باخبری از این روزهایم هستید بگویم که هیچ خوشبختی حس نمیکنم و هرچه میندیشم سیاهی و تاریکی محض است با اندک قطره ای امید که شاید نظری، راه زندگی را از اینهمه دلتنگی و نبودن رفیق خوب دور کند اما میدانم که تهی ست. با اینهمه شمشیر بدست درحال نبردم؛ بازنده بودن را دوست ندارم. 
۰۹ مهر ۹۴ ، ۰۰:۵۰