اینبار که متولد شدم خندیدم با بغض
چهارشنبه, ۴ آذر ۱۳۹۴، ۱۱:۳۴ ب.ظ
سنم که کمتر بود همیشه آرزوی رفتن به کما را داشتم ؛ به خیالم دوست دارانم را میشناسم و توجه ها را به خودم جلب میکنم و میتوانم براحتی لوس باشم و ناز کنم و الخ . چند روزی میشد که زندگیم به اغما رفته بود و دورادور حواسم پی تمام توجهات بود ؛ مثلا آن قسمتی که رفیق ، مرام را گذاشت کف دستش دوید سمت من و آنرا گذاشت توی جیب کنار قلبم و قلبم طلایی رنگ شد و درخشید و همه آن نتیجه معرفت یک دوست بود . بزرگتر شدم دانستم سلامتی بهترین نعمتی است که میشود از جانب خدا دریافت کرد . کمی که بزرگتر از آن شدم وقتی روزها پی هم میرفتند و تنها بودن شد بلای جگر سوز ؛ خانواده تنها انگیزه ام برای ادامه ی زندگی شد و همیشه آرزوی اول و آخرم حفظ آبرو در مقابل ایشان بود ... این چند روز حقیقت هایی ناگفته ماند که ... خسته ام ، راه رسیدن سخت بود !
+سلام ! ممنون که تنهام نزاشتید ، یعنی خیلی ممنون :)
۹۴/۰۹/۰۴