شرح بی پولی این دوران
سه شنبه, ۲۱ مهر ۱۳۹۴، ۰۵:۰۸ ب.ظ
حوصله ی کلاسهایم را ندارم ؛ یک درمیان صبح ها چشمانم باز میشود تکاپوی دانشجوها را میبینم اما هیچ اصراری برای رفتن پیدا نمیکنم دوباره چشم ها را میبندم میخوابم . حوصله ی بازگشت به خانه را هم ندارم . پشت تلفن صدای مادر مرا دلتنگ نمیکند ؛ انگار که قلبم ، احساسم ، زندگیم زامبی شده باشند . شدیدا" جایی میان انگشت میانی پاهایم و کف پاهایم احساس خستگی میکنم . از پوشیدن جین زانوهایم قفل میشوند و از نظرم انارگل هیچ زیبایی خاصی ندارد و حوصله خوش تیپ بودن را ندارم . از خوردن فست فود ها لذتی نمیبرم و حتی دلم برای ماکارانی های مادرم تنگ نمیشود . از خیر تمام بستنی های شیری شکلاتی دنیا میگذرم و کتاب خواندن بی معنی ترین کار دنیا میشود وقت هایی که پول هایم تمام میشوند .
۹۴/۰۷/۲۱