ذائقه جات

از دردی ندانسته بر خود می‌پیچد . از تمام کائنات و اتفاقات ریز و درشت سوالی بزرگ در کناره‌های ذهن نیمه تاریکش هست که پاسخی برایش نیست و فقط نصیبش یک گوشه‌نشینی و فرار از واقعیت‌هاست . میان ِ درکی که از زندگی یافته‌است تنها عدالت خدا رو جویا می‌شود و یک حقی بزرگ به خودش می‌دهد که هیچ قانونی نتوانسته این را بپذیرد . برایش فقط یک منی مانده است که جسورانه دارد تمام نیک‌بختی‌ها را خط‌خطی می‌کند که نشان دهد خالق ِ تمام ریز و درشت‌ها خودش است . سعی دارد با غرور ظاهری‌اش بر دردهایش غلبه کند اما من خوب دانسته‌ام که این غرور تنها دارد زندگی‌اش را نابود می‌کند و درونش انقلابی است که دیر یا زود منجر به سقوط می‌شود .

پ.ن :‌ راه درستی انتخاب نکرده و راهی سخت پیش روشه ؛ براش نگرانم ، دعایش کنید !

۷ نظر ۰۱ مرداد ۹۴ ، ۲۰:۳۰

روزهای عید در خانه‌ی ما پدر لباس‌هایش را اتو می‌کند یا اگر لباسی نو خریده باشد دائم روبروی آینه تیپش و ژست گرفتنش را چک می‌کند . مادر حواسش به خانه و مهمان‌هاییست که قرار است تشریف بیاورند . دختر‌ها تبریکات پیامکی عید بهم ارسال می‌کنند . مهم‌ترین نشانه‌ی عید و البته خوشمزه‌ترین آن یک یخچال پر که هر آنچه طلب کنی خواهی یافت .

+ عیدتون مبارک :)

۹ نظر ۲۷ تیر ۹۴ ، ۱۳:۱۳



از نظر من هرکس برای ایجاد یک لبخند تلاش کند آدم بزرگی است . حال اگر یک نفر باشد که خالق ِ لبخندهای خیلی بزرگ باشد و پیش از آن یک شادی و دلگرمی به جان آدم بیندازد قطعا" فراتر از بزرگ بودن است . همین‌ها که شادی شبانه و آسایش چندساله فراهم می‌کنند ، همین‌ها که بهانه‌هایی بما می‌دهند تا کنار هم جمع شویم .
۵ نظر ۲۴ تیر ۹۴ ، ۱۵:۳۰

دختر حرّافی نبود ؛ همیشه در چند جمله‌ی کوتاه منظورش را می‌فهماند . اهل‌ ِ توضیح ‌ِ اضافه و دلیل و توجیه برای کارهایش هم نبود اما اینبار را مجبور بود توضیح دهد ؛ محمد دلش را به او باخته بود و خودش را مسئول این میدانست تا با کلی دلیل منطقی محمد رو از ادامه‌ی فکر کردش بهش منصرف کند . او میدانست که در این لحظه‌ها محمد شرایط خوبی ندارد و باید خیلی آروم بدون بی‌احترامی محمد را با اشتباهش روبرو کند اما امان از عاشق ، کور و کر می‌شود و جز خواسته‌اش -معشوق- چیزی نمی‌خواهد . تصمیم سختی بود اما دختر مصمّم به اجرای تصمیمش بود ؛ گفتن ِ حقیقت آخرین تیر بود و از زمانیکه "دوستت ندارم" را گفته‌است ، از محمد خبری نیست .

۸ نظر ۲۰ تیر ۹۴ ، ۱۷:۰۰

خوبیه شبکه های اجتماعی اینه که آدم ها رو با خیالی آسوده بدون نگرانی و وجود اضطرابی از زندگیت حذف میکنی . قبل تر از پاک کردنشون میشه حتی گزارش یک کارهایی [میدونم که میدونید^_^] رو به خدای مجازی داد . میدونید ؛ احساس میکنم خدای شبکه های اجتماعی آنلاین تره که به محض دریافت گزارش ها پیگیری میکند و نهایتا" دیدن آدم های حذف شده با برچسب "کاربرمسدودشده" ایمانی به تو میدهد از جنس مجازی .../

+ ایمان مجازیتون مستدام و برقرار :D

۵ نظر ۱۹ تیر ۹۴ ، ۰۵:۵۰

دیدن ِ آدم‌های شاد و خنده‌رو توی خواب و هم‌صحبتی با ایشان در خواب طبیعتا" دلچسبه اما دیدن ِ آدم‌هایی که سخت میخندن و یک غرور خاصی دارن ، اونهم با یک روی باز و و لهجه‌ی شیرین اصفهانی و با خوش‌مشربی ِ تمام عیار قطعا" حالِ شما رو خوب میکنه ؛ جوری که بخوای تا انتهای ماجرای خوابت بخوابی حتی تا ظهر .

+ حتی اگه اون آدم هم‌کلاسیت باشه !

۱۸ تیر ۹۴ ، ۱۷:۱۸

ست اول

تو آمدی و در دل چادر زدی و من مغلوب احساسات شدم .

ست دوم

یک نفر آمد چون بلبل خواند و خواند و خواند و نهایتا" قصر نشین ِ دل تو شد و من بازنده‌ی یک بازیکن قدرتی شدم .

ست سوم

با وجود آدم های بعد از تو من هنوز نتوانسته‌ام فراموشت کنم و دست آخر به زندگی باختم .

+ بازی برگشت کی برگزار میشه ؟!

۳ نظر ۱۳ تیر ۹۴ ، ۲۳:۰۰

من همیشه ترس از دست دادن را داشته‌ام ؛ اینکه داشته‌هایم یکجور خیلی ناگهانی از من ربوده شوند و تقریبا به تعداد دفعات زیادی هم با این ترس وحشتناک روبرو شده‌ام اما همچنان این ترس یکجایی در بین اندام‌های بنده لانه/خانه دارد که جسارت روبرو شدن با حقایق را به من نمیدهد . آخرینش همین متلاشی شدن بلاگفای لعنتی بود ؛ جاییکه چند سالی را با آنجا خو گرفته‌ای ، خیلی از حرف‌هایی که نتوانسته‌ای با مردم درمیان بگذاری را ثبت‌موقت کرده‌ای ، یکجورهایی خانه‌ی خودت شده ؛ خانه‌ای که تو صاحب‌خانه آن باشی اما ... نتوانی به اسباب منزل و همسایه‌ها (رفقا) دسترسی داشته باشی . من همچنان ترس دارم ؛ نکند بیان هم به این مهم دچار شود که من دوباره به یک منزل جدید دل ببندم و بیان ، خانه و اسباب را از من بگیرد .../

+ حالِ یک انسان دل خسته‌ای را دارم که به هرکه دل میبندد دیگران او را نمی‌پذیرند !

۶ نظر ۰۶ تیر ۹۴ ، ۲۰:۲۰