از دردی ندانسته بر خود میپیچد . از تمام کائنات و اتفاقات ریز و درشت سوالی بزرگ در کنارههای ذهن نیمه تاریکش هست که پاسخی برایش نیست و فقط نصیبش یک گوشهنشینی و فرار از واقعیتهاست . میان ِ درکی که از زندگی یافتهاست تنها عدالت خدا رو جویا میشود و یک حقی بزرگ به خودش میدهد که هیچ قانونی نتوانسته این را بپذیرد . برایش فقط یک منی مانده است که جسورانه دارد تمام نیکبختیها را خطخطی میکند که نشان دهد خالق ِ تمام ریز و درشتها خودش است . سعی دارد با غرور ظاهریاش بر دردهایش غلبه کند اما من خوب دانستهام که این غرور تنها دارد زندگیاش را نابود میکند و درونش انقلابی است که دیر یا زود منجر به سقوط میشود .
پ.ن : راه درستی انتخاب نکرده و راهی سخت پیش روشه ؛ براش نگرانم ، دعایش کنید !