ذائقه جات

آیا روزهای کسالت باری دارید ؟ آیا از شروع مدارس و دانشگاه روزهای اضطراب آوری را سپری میکنید ؟ آیا در غم عشق رفته تان هستید ؟ آیا سربازی چیز اضافه ای بود که نباید به زندگی تان اضافه میشد ؟ آیا بتازگی عاشق شده اید ؟ آیا بتازگی تصمیم های کبری گرفته اید ؟ پس بشتابید که میخواهم از موجود نادری بنام غزل رونمایی کنم که تمام دردها را التیام است و تمام خوشی ها را فزون . 
۲۳ نظر ۰۵ شهریور ۹۴ ، ۱۳:۳۰

اول اظهار میکند شما محترمید بعد از بابت اینکه وقتتان را میگیرد عذرخواهی میکند میگوید مزاحم نیستم اما برای یک ساعت همبستری میخواهمت و اصلا پولش مهم نیست . در ادامه پایه بودن شما را سوال میکند و میگوید اهل تهران است .

محترم ؟ لجن جان به ادامه اش دقت کردی ؟ وقتش را نمیگیری فقط یک ساعت طی ده مرحله میخواهیش برای چه ؟ رضایت خدا که در کار نیست ؟ هست ؟ تو آدمی یا حیوان ؟ پولش مهم نیست ؟ نرخ ها چگونه است ؟ گران شده یا بخاطر لغو تحریم ها ارزان ؟ ببینم در فکر یک کار و کاسبی هستی ؟ عجب تجارتی ! ببینم مسافت هایی که تا تهران زیاد هستند را چگونه انتخاب میکنی ؟ دور باشد برایت سخت نیست ؟ این فاصله زمانی را چگونه تاب میاوری ؟ تابحال کلمه ای بنام شرافت به گوشت خورده ؟ ناموس چی ؟ داشته ای ؟ تابحال عکس دختربچه کنارت که یک دو سه عکس گرفته ای را دیده ای ؟ تابحال به بزرگ شدنش فکر کرده ای ؟ از مرد بودنت همین یک ساعت همبستری را داری ؟ هی کودن بیدار شو ! تو داعش روحی ، تو دزدی ، غارتگر پاکدامنی ها هستی . 

۱۹ نظر ۰۴ شهریور ۹۴ ، ۰۵:۳۰

منی که نه پول و نه جرأت لذت های رفتن به کافه با جمع های دوستانه (!) و نه ترتیب دادن مهمانی های شبانه و نه آوردن قاچاقی قلیون به خوابگاه و نه (بدستور مرجع قضایی این قسمت حذف گردید) رو دارم بجاش تخت طبقه بالایی سوئیت 222 اتاق 2 رو انتخاب میکنم و خودمو به خواب میزنم و میتونم حرف هایی رو بشنوم که بعدا" به عنوان خواب و رویا برای سرگرم کردن دخترها ازش استفاده کنم . یه همچین آدم خوبی هستم من :)

پ.ن : استراق سمع که نیست ؟ برای شادی مردم کار میکنم :D

۱۴ نظر ۰۲ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۰۰
عکس های جنازه پدربزرگ و چند عکس از دوران جنگ و جبهه پدربزرگ دقیقا زمانی به خونه مادربزرگه پست شد که خودش توی بیمارستان زیر دستگاه هایی که بیب بیب صدا میکردند بود و ما هر روز سعی میکردیم عددهایی که روی اون دستگاه لعنتی نوشته شده بود رو بخونیم و یه نشونه ای برای حضور دوباره مادربزرگ پیدا کنیم . حالا مادر بزرگ سه سالی هست که فوت کرده و اخطارنامه هاش از بانک رو فایزه دختر خانواده ای که خانه مادربزرگ را خریدند برای ما میاورد مثل همین چند روز پیشش که با لحن کودکانه میگفت "براتون نامه آووردم".
بعد : مامان فایزه را میچلاند من هم دوستش دارم البته فقط بخاطر اینکه مقام پستچی بودن رو تو همچین شرایطی داره .
بعدتر : گذشته را باید فراموش کرد اما خاطرات را میشود ؟
بعدتر اینکه زندگی خوب است .
۲۰ نظر ۳۱ مرداد ۹۴ ، ۰۲:۳۰
خیلی کلنجار رفتم برای اینکه اگر ده سال پیش برگردم دقیقا چه کاری انجام میدم اما دیدم که تنها قسمت خوش زندگی من همان کودکیم بوده و اصلا علاقه ای به تغییر آن نداشتم و بعدش به این فکر کردم که اگر اینجور نبود و خیلی مظلوم میشدم چه میشد؟ داستان خیالی 10 سال پیش یک دختر خیالی را نوشتم و دوس دارم دخترک خوشحال شود .
امروز روز دختر ، بیایید دل دختر بچه داستان رو با لایک هاتون شاد کنید :)



۱۹ نظر ۲۵ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۲۴

بعد از اتمام درگیری هایش و تمرین 5 ساله اش برای رسیدن به این موقعیت ، حالا تمام مهارت و استعدادهایش را آورده بود تا به رخ بکشد و نشان دهد سهم عظیمی از خوشبختی را هنوز نچشیده است .

+خانم شما باید این اتود رو برای ما اجرا کنید "همسرتان دچار بیماری اعتیاد است و برای رهایی از خماری وسایل خانه تان را به فروش گذاشته و شما سعی دارید که ..."

ـ آقا کافیه دیگه من نمیخوام بازیگر بشم !

۲۱ نظر ۲۵ مرداد ۹۴ ، ۰۳:۳۳

در آخرین خانه محله باتومی (محله فقیر نشین گرجستان) پیرزن تنهایی زندگی میکرد . اهالی آنجا پیرزن را بدلیل پیش بینی های دور از انتظاری که داشت عجوزه نام گذاشته بودند ؛ بچه ها از ترس دیده شدن در مقابل پیرزن در محله هایی دورتر از آنجا بازی میکردند و زن ها از هم صحبتی با پیرزن در هراس بودند . این اواخر خبر بهمن کوه های آلپ را زودتر از سازمان هواشناسی حدس زده بود و برای فرزندانش که راهی آنجا بودند آرزوی برگشت داشت . پیرزن حتی بعد از اعلام حادثه از جان باختگان که تنها پسرش بود و بازمانده ای که بعد از دو روز پیدا شد باخبر بود و پیش بینی اش دوباره درست از آب در آمده بود و دخترش از بهمن سنگین جانی سالم بدر برد . با این همه بدبینی مردم و نادیده گرفته شدن توسط فرزندانش اما پیرزن دلش همچنان برای پسرش جورج تنگ میشد و او را باتمام سرپیچی هایش بخشیده بود .

+ اون چیزی که توی ذهنم بود و این چیزی که نوشتم کمی فرق داشتند !

بعدا نوشت : یا حتی میشد نوشت جورج مفقود میشود اما مادرش به زنده بودنش ایمان دارد و بعدها یک گروه کوهنوردی او را در کلبه ای پیدا میکنند.

۱۲ نظر ۲۰ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۵۵

1. در راستای پستی که در بلاگفا نشر دادم و عملی شدنش زمان حضورم در بیان شد ؛ این یعنی بیان جان ماشالا هوای کاربرا رو همه جوره داری :D .

2. ما از اون دسته از خانواده هایی هستیم که توی سفر تمام مشکلات و غم ها رو میزاریم گوشه ی روسری مان و گره کوری میزنیم و سعی میکنیم تمام لذت های گم شده رو پیدا کنیم و مخالف خندیدن هایی نیستیم که تا پانکراس آدم هم مشخص میشه . از مونوپد بسیار بسیار ممنونیم که لبخندهایمان را دسته جمعی ثبت کرد . 

3. البته این متن باید اصلاح شود مثلا" جای آن قسمت رنگ شده را زینب :) پر کند و اعتراغ بشود اعتراف . 

4. عنوان هم نام گروه خانوادگی مان در واتس اپ .

5. غیبتم طولانی شد و دلم تنگ برای شما :)

۱۷ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۳۱

در واقع موضوع شایعات اخیر این بوده که شهاب بعد از جریاناتی از سنگش عصبانی میشه و تصمیم میگیره دیگه اونو نداشته باشه ؛ بنابراین اونو با همون عصبانیت پرتش میکنه ، از قضا میفته تو کره‌ی زمین ما . اون نورُ سرعتُ حرارتُ شتاب ِ سنگ هم ناشی از عصبانیت شهاب بوده .

۱۹ نظر ۱۱ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۵۵


"کجا ممکن است پیدایش کنم" یک مجموعه داستان بنام‌های "فاجعه معدن در نیویورک" ، "کجا ممکن است پیدایش کنم" ، "سگ کوچک آن زن در زمین" ، "راه دیگری برای مردن" و "خواب" به قلم "هاروکی موراکامی" و ترجمه‌ی "بزرگمهر شرف‌الدین" می‌باشد که این کتاب برنده‌ی جایزه‌ی فرانتس کافکا پراگ در سال 2006 بوده‌است . در وهله اول نام کتاب و نویسنده منو جذب کرد اما محتوایش برخلاف تعریفاتی بود که شنیدم . داستان‌ها مُدرن و کارآگاهانه بود و روندشان طوری بود که خواننده رو مجاب می‌کرد تاانتهای داستان همراهیش کنه اما پایان داستان‌ها یک دلزدگی در مخاطب ایجاد می‌کرد و در کل داستان‌ها تعادل نداشتند ؛ گاها" به نکته‌هایی در داستان برمی‌خوردم که خیلی مبتدی و تکراری بودن و چیزی نصیب خواننده نمی‌شد . دقیقا" نمیدونم داستان‌های موراکامی چه هدفی رو دنبال می‌کرد اما من تنها برداشتی که تونستم بکنم این بود که "هیچ چیزی نمیتونه مانع زندگی انسان بشه حتی مرگ" . و درنهایت اگر دنبال این هستید که لحظه‌هاتون رو با کتاب خوندن سپری کنید آثار "کریستیان بوین" بخونید .
+ اما خب تجربه‌ی خوبی بود ؛ آشنا شدن با یک نوع قلم متفاوت !
بعدا" نوشت : نشر چشمه :)
۱۶ نظر ۰۹ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۰۰