دلی به وسعت رشته کوه های آلپ
در آخرین خانه محله باتومی (محله فقیر نشین گرجستان) پیرزن تنهایی زندگی میکرد . اهالی آنجا پیرزن را بدلیل پیش بینی های دور از انتظاری که داشت عجوزه نام گذاشته بودند ؛ بچه ها از ترس دیده شدن در مقابل پیرزن در محله هایی دورتر از آنجا بازی میکردند و زن ها از هم صحبتی با پیرزن در هراس بودند . این اواخر خبر بهمن کوه های آلپ را زودتر از سازمان هواشناسی حدس زده بود و برای فرزندانش که راهی آنجا بودند آرزوی برگشت داشت . پیرزن حتی بعد از اعلام حادثه از جان باختگان که تنها پسرش بود و بازمانده ای که بعد از دو روز پیدا شد باخبر بود و پیش بینی اش دوباره درست از آب در آمده بود و دخترش از بهمن سنگین جانی سالم بدر برد . با این همه بدبینی مردم و نادیده گرفته شدن توسط فرزندانش اما پیرزن دلش همچنان برای پسرش جورج تنگ میشد و او را باتمام سرپیچی هایش بخشیده بود .
+ اون چیزی که توی ذهنم بود و این چیزی که نوشتم کمی فرق داشتند !
بعدا نوشت : یا حتی میشد نوشت جورج مفقود میشود اما مادرش به زنده بودنش ایمان دارد و بعدها یک گروه کوهنوردی او را در کلبه ای پیدا میکنند.