پستچی خانه ما
شنبه, ۳۱ مرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۳۰ ق.ظ
عکس های جنازه پدربزرگ و چند عکس از دوران جنگ و جبهه پدربزرگ دقیقا زمانی به خونه مادربزرگه پست شد که خودش توی بیمارستان زیر دستگاه هایی که بیب بیب صدا میکردند بود و ما هر روز سعی میکردیم عددهایی که روی اون دستگاه لعنتی نوشته شده بود رو بخونیم و یه نشونه ای برای حضور دوباره مادربزرگ پیدا کنیم . حالا مادر بزرگ سه سالی هست که فوت کرده و اخطارنامه هاش از بانک رو فایزه دختر خانواده ای که خانه مادربزرگ را خریدند برای ما میاورد مثل همین چند روز پیشش که با لحن کودکانه میگفت "براتون نامه آووردم".
بعد : مامان فایزه را میچلاند من هم دوستش دارم البته فقط بخاطر اینکه مقام پستچی بودن رو تو همچین شرایطی داره .
بعدتر : گذشته را باید فراموش کرد اما خاطرات را میشود ؟
بعدتر اینکه زندگی خوب است .
۹۴/۰۵/۳۱