ذائقه جات

اصولا وقتی من دلتنگ اینجا و آدماش میشم یه بازدید خیلی یواشکی طوری میزنم؛ وبلاگاتونو یه نگاهی میندازم و احتمالا کامنتت های پرمهر قدیما رو میخونم یکم دلم وا میشه. الان تقریبا بیشتر از سه ماهی میشه که فکرم درگیر وبلاگ نشده و دلتنگی راجع به نوشتن به سراغم نیومده. اما دو روز پیش تو محل کار خیلی اتفاقی وقتی داشتم کار خانم سالاری رو انجام می دادم یاد آخرین پستم که به بهونه ی کامنت گذاشتن بلاگری که جواب نامه های منو میداد افتادم و یه نیروی عجیبی باعث شد اون همه کار انجام نداده رو رها کنم و بیام ببینم بالاخره چشمم روشن میشه؟!

فقط نمیفهمم چرا این نیرو سه ماه پیش نیومد بچسبه به من و انگشتامو واردار کنه به لاگین شدن! هر چی که بود متوجه شدم که دلتنگ شده بودم و هممون میدونیم این حس لعنتی چه نیروی فوق العاده ای داره :)



۱ نظر ۲۵ اسفند ۹۷ ، ۱۷:۱۰

1.بهونه برای نوشتن خیلی زیاده! فارغ التحصیلی، جستجو برای کار مناسب، سرماخوردگی اول پاییز، مرگ ناگهانی نگهبان شرکتی که بابا تو اونجا مشغول کار هست؛ این آخری از همش تلخ تر بود جوری که هنوزم با یادآوریش یچیزی تو دلمون فرو میریزه!

2.چند روزی هست که کنار تمام روزمرگی ها و جستجوها برای زندگی بهتر مشغول خوندن ملت عشق هستم. یجور خوبی این کتاب منو و احتمالا همه ی شماها رو غرق میکنه، امیدم رو زنده تر میکنه. یه حس فوق العاده ی دیگه ای که این کتاب داره اینه که در تمام سطرهای کتاب انگار یکی واو به واو کتاب رو همراهمه. نمیدونم این حس از کجا میاد ولی هم خوبه هم یکم ترسناک.

3.نکته ی خوب دیگه ی این کتاب که بهونه بزرگی بود برای نوشتن، نامه نگاری های بین الا و عزیز بود که منو خیلی زیاد یاد یکی از دوستای قدیمی وبلاگ انداخت که شدیدا این پرسش و پاسخ تو نامه هاشون ذهن منو کشوند سمت اون نامه های سه سال پیش! 

4.خب و اما اصلی ترین نکته مورد نظر اینکه دوستای کتابخون و فرهیختم تا فرصت دارین بجنبین تو هفتمین دوره کتابخوانی مجازی که تا اخر مهرماه وقت داره شرکت کنید که متاسفانه اونجور که من دیدم تعداد شرکت کننده ها خیلی پایینه و اصلا چهره ی قشنگی نداره این قضیه :( 

۱ نظر ۰۹ مهر ۹۷ ، ۱۹:۲۴
بهم گفته بودی وقتی مشغول کار بشی اونقدی کار مونده برای انجام دادن داری که وقت نمیکنی بهم فکر کنی. الآن کلی کار دارم. سه روزه دارم کارای قبلی رو ادیت میکنم اما به ثبات نمیرسن هی از طرف مدیر رد میشن و مدیر برام نمونه کار میفرسته که الگو بگیرم هی یاد چشات میفتم که آروم نگاهم میکردی. نمیزاری به کارام برسم. میدونم شنبه که برم محل کارم، یکی نشسته جای من. توعم از پشت پنجره نگاه میکنی به آشفتگیام با همون لبخند کجت. هی میگم "اعوذ بالله من الشیطان الرجیم" اما عینکمو که میرنم به چشمام تا دوباره شروع کنم، پررنگ تر میشی؛ با خودم میگم کدوم شیطان؟ تو عشقی، افتادم تو دام نگاهت، منو آروم نگاه کردی اما من خیلی زود عاشقت شدم.

*علیرضا بدیع
۱ نظر ۰۵ آبان ۹۶ ، ۱۵:۵۶
تو تلگرام بهش پیام میدادم سین میکرد جواب نمیداد. پشت بندش زنگ میزدم جواب نمیداد. خب آخه ناز تا کجا؟ همه کلاسام تموم میشد. خوابمو میرفتم. شیش ساعت تموم میگذشت قد یه تهران تا شمال اونم تو ترافیک. اما همچنان تو ناز میکردی. یه بارم یادمه اندازش شد محیط این گربه ی تو نقشه. آره قشنگ یادمه آخرش خودم بالشتمو بغل کردم و بهت پیام دادم. اما این ناز آخرت ما رو کشت، دیگه اینقد طولانی شده سر و تهش نمیدونم به کجا وصله. آخرش میرسیم بهم یا قراره دستهای یکی دیگه تو دستهات باشه؟ هر روز لاغرتر میشم. مامان میگه غذا نخوردنت پیرم کرد. آبجی بزرگه آخر هفته ها که براشون عروس میاد، میگه آبجی امروز عروسه اینقد لاغریش زشت نشونش میداد حواست باشه داری زشت میشیا. سه روز دیگه میری و دورتر میشی. من اما هنوزم نگرانتم، هنوزم دارم چرتکه میندازم که بالاخره باید خودم پیام بدم. 


*علیرضا آذر
۲۷ مرداد ۹۶ ، ۰۱:۵۳
تخیل نویسندگان واقعا ستودنی است؛ وجود سه عشق افسانه ای در یک سریال کوتاه یعنی من_ نویسنده شمای بیننده را احمق فرض کرده ام. مگه داریم دکتری که بخواد برای آرامش و رضایت دختری که عاشقشه دست از طبابت بکشه؟ یا یک وکیل با اینهمه کمالات راضی به ازدواج با زنی مطلقه که یک بچه 9ساله هم دارد شود و با وجود همسر سابق زن تمام قد کنارش بایستد و او را تنها نگذارد؟ یا این یکی که پسر با وجود اطلاع از بیماری سخت علاج دختر بازهم میخواهد دختر را کنارش داشته باشد؟
به آدم ها بدبین نیستم ولی مگه داریم اینقدر انسانیت؟ اینقدر فهم و شعور؟ نوش جونتون اگر از این آدما تو زندگیتون دارید؛ سفت بچسبیدشون :)
۵ نظر ۱۷ مرداد ۹۶ ، ۰۱:۰۵
در هر لحظه از زندگی خیالم اینه که وای دیروزم چه سخت گذشت و "ما را به سخت جانی خود این گمان نبود" و فردا که میاد میگم زکی دیروز که چیزی نبود دیگه خداییش "ما را به سخت جانی خود این گمان نبود" و پیش خودم میگم دیگه خدایا خدایی بیشتر از ایناهم قراره ببینم؟ فردای فردا میاد میبینمش بم میگه آره حالا حالاها مونده تا بیشتر از اینا رو ببینی منم میخندم میگم نوپرابلم و "تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم" ولی مطئنم یه روزی میرسه که منم بگم "هرچه مرا تبر زدی زخم نشد جوانه شد" و یه لبخند گنده و قرمز پررنگ بزنم یه لبخند واقعیه واقعی.
+اما تو باور نکن :|
۴ نظر ۲۶ تیر ۹۶ ، ۰۲:۴۰
یا تکه تکه میشویم و شوق دویدن و خندیدن و رقصیدن را از ما میگیرند یا زنده می مانیم و شوق دویدن و خندیدن و رقصیدن را از ما میگیرند.
۱ نظر ۲۵ تیر ۹۶ ، ۰۱:۱۲
بی هیچ صحبتی بریم سراغ اصل موضوع :)


× بازی بهانه بود که عرض ارادت کنم به رفیق دوست داشتنیم ×
۶ نظر ۱۴ تیر ۹۶ ، ۰۱:۲۵
برای هرکس دقیقا به همان اندازه ای که برای شما وقت و ارزش می گذارد وقت و ارزش بگذارید؛ تفاوت در کمیت ارزش گذاری ها اثرات سوئی بر نسلی که از خود برجا میگذاریم خواهد داشت.../
امضاء : یکی از همان نسل ها
۳ نظر ۱۱ تیر ۹۶ ، ۰۲:۱۹

زندگی همیشه جوری پیش میره که بشه مثال نقض تمام باورهایی که تو چندسال زندگی بهش رسیدی ...

مثلا همین بخشش؛ درک نمیکنم چه لذتی تو بخشش هس وقتی میتونی با انتقامی که ناشی از توانایی های خودته بشکونی آدمی که شکستت... راستش بنظرم حرف بخشش رو اونایی پیش میکشن که دستشون از مظنون کوتاه مونده یا لااقل زورشون کمه و از شکست دوباره میترسن...

+نصیحت را دوست ندارم لطفا با آدمی که بیست هیچ از زندگی عقبه صحبت نکنیم فقط بزنیم تو گوشش بعدش بزاریم فقط گریه کنه (خودمم)

۳ نظر ۰۹ تیر ۹۶ ، ۰۳:۳۹