با خودم عهد بسته ام هرجای این شهر که با نگاهت جگرم را سوزاندی، هرجا که دست هایم را رها کردی و یادت مرا فراموش کرد، هرجا که به ستاره های روشن دلم بی اعتنا بودی و مرا هی زخم زدی و زخم زدی و زخم زدی؛ گلی بکارم و یادت را چنان گلستانی زیبا در خاطرم نقش ببندم ...
به وبلاگ خود باز می گردیم از شرّ دردهایی که بر قلب و دوشمان سنگینی می کنند، و چه خوش بازگشتی ست.
بیست انگار لعنتیِ دوست داشتنی ترین سن هست که هرکس آمد گفت چندساله ای؟ گفتم قرار است بیست ساله شوم چشم هایش درخشید و گفت خوشبخت ترین سال را پیش رویت داری برو که یکنفر منتظرت هست احتمالا نزدیک ایستگاه راه آهن، یا در یکی از کافه های شهر به انتظارت عکسهایت را مرور میکند، یا خیابان به خیابان میچرخد تا تویی که گم شده ای را بیابد. بعد از شنیدن این حرفها یک خنده ی مضحکی ته دلم را قلقلک میداد تا میرسید به نور انتهای جاده ای تاریک؛ تا نهایتا" آن نور آنقدری پررنگتر و بزرگتر میشد که دیگر اثری از آن خنده ی مضحک نبود ...
فردا که اولین نور از لابلای پرده اتاق به صورتم بتابد و دقایق بیست و یک سالگی شروع شوند به این ایمان میرسم که تنها دلیل خوشبختی این روزها تو هستی.
من خسته ام عزیز،
آنقدر خسته که می خواهم
در همین سطرها به خواب روم
و خواب خوب تو را واژه، واژه
و سطر به سطر بنویسم.
چرا کسی نمی فهمد
که هیچ چیزی
بیشتر از خیال تو
برایم آرامش نمی آفریند؟
چرا کسی باور نمی کند
که شکوه آن لحظه،
به تمام روزهای فردایم می ارزد؟
چرا کسی
عاشقانه یِ صبح دم انتهای شب را
باور نمی کند؟
چرا از من از حضور فردا
و خواب دیروز می پرسند؟
چرا اصرار به انکار چشمهای تو دارند؟
چرا کسی بالشی برای من
از رنگهای رویا نمی آورد
تا خواب مرا از ادامه این همه
لحظه های بدون تو باز دارد؟
من از این همه حضور بدون تو خسته ام،
از این همه خوابی که شاید
خواب خوب خاطره باشد.
من از نیامدنت در انتهای شب خسته ام
از دمادم صبح،
از این همه آفتابی که
انتهای خواب را اعلام می دارد.
از انتظار خوابی دیگر،
شبی دیگر،
از این همه دعا برای آمدن ات،
برای یک لحظه آمدن ات، خسته ام.
از آرامش نداشته،
از باران نباریده
از ابرهای تیره خسته ام.
از این همه گفتار ناثواب
از این همه پندار نادرست
از تمام آن اندیشه های کج،
اندیشه های خسته،
از ایده های بیمار خسته ام.
از حدود آدمهای محدود
از این همه لحظه های محدود،
از تکرار تمام ترانه های بدون تو،
من از تمام آن چشم های خیره خسته ام
چشمهایی که
گوشه ای از نگاه تو را در نمی یابد.
از بوته های سوخته چای،
از شکوفه های ریخته نارنج،
از پرستوهایی که
بهار را فراموش می کنند خسته ام.
از حضور همه هر دم
و نبودن تو حتی یک دم
من از دمیدن دم و باز دم هم خسته ام
و بی قرارم
بی قرار این همه سطر های خالی
که باید برای تو پر شود.
بی قرار یافتن چند واژه ام
بی قرار چند جمله
که چشمهای تو را شرح دهند.
بی قرار اینکه چگونه بگویم تو را دیده ام
تو را و چشمهای تو را
بی قرار باریدن بارانم
و خیس شدن گیسوان تو در آب.
بی قرار جایی برای گریستن
جایی برای هق هق بغضی بی قرار
بی قرار صدای گریه آسمان.
بی قرار تو ام،
بی قرار تمام تو
وآن لحظه ای که دوباره ببینمت
بی قرار مهتابی که تو را در خود می گیرد
شبی که تو را در خویش فرو می برد
بی قرار درخشش تو
در تاریکترین تقلای زیستن.
افشین صالحى
یک
دوست داشتم الآن که از خواب بیدار شدم چشمام که باز شد فکر کنم زندگی تا حالا همش خواب بوده و هرچی اشتباه بوده خواب باشه وجود بعضیا توی رویا بمونه که بشه راحت پاکش کرد اما چکار میشه کرد که زندگی هیچ وقت اونجور که ما میخواییم پیش نمیره!
دو
انگار که یکی با صدای بلند از خواب بیدارم کرده باشه و چند تا سیلی آبدار نثار گوشام کرده باشه و یکی هم توی گوشم میگه زندگی رو به بازی گرفتی پاشو بچه من ادبت میکنم منم روش خودمو بلدم تو تربیتت ... خیلی ترسناکه!
سه
اصلا از بچگی بعد از خوابای ترسناکی که داشتم آغوش پدر بهترین نوشدارو بود ولی حالا اونقدی خودمو بزرگ نشون دادم که دیگه تو بغل بابا جا نشدم و اونقدی غولای زندگی رو بزرگ کردم واسه خودم که ترسش بام عجین شد!
چهار
شاعر یجا میگه "هرکس به طریقی دل ما میشکند/بیگانه جدا، دوست جدا میشکند" ادامه اش رو باید اینجور میگفت "توی لعنتی به بهترین نحو دل شکوندنو بلدی"
پنج
عشق اونقدی که توی آهنگایی که گوش میکردیم؛ شعرایی که میخوندیم؛ فیلمایی که میدیدیم؛ روهایایی که میبافتیم؛ در واقعیت زیبا نبود هیچ؛ فقط یک مشت خاطره که نه شکنجه روح میمونه برات!
شش
اردیبهشت 95 ... چقدر خوب بودی همین که خرداد رسید تو به خاطره ها پیوستی هه!
هفت
الکی مثلا منم شکست عشقی خوردم :|
هشت
ممنون که خوندین ... دوستتون دارم!
میان اینهمه التماس دعا و محتاجیم به دعای مردم تو را گم کرده ام. نمیدانم اگر تو را آرزو کنم نکند زنی در انتظار سومین فرزندش کام مادر بودن را نچشد؟ مردی در ماموریت از ندیدن چند ساله ی خانواده اش دق کند؟ پدری شرمنده روی، دست خالی به خانه برگرد؟ دختری زیر باران امشب خیابان ها را تنها گز کند؟ پسری از شنیدن "نه"های متوالی به آدم ها بی اعتماد شود؟ نمیدانم اگر اجابت بودن تو مانعی برای حقیقی شدن آرزوهای مردم شود باز هم آرزویم میشوی؟ تو همان ایمانی هستی که مرا به شک میندازی.
+شب آرزوهاست هوای همو داشته باشیم :)
هنوزم زنگ دوم های روزهای چهارشنبه را بخاطر دارم؛ زنگ انشاءها قرار بر این بود که هر کس بنا به خواسته ها یا تخیلات خودش، جای شخصی، شئ ای، گیاهی و ... قرار گیرد و کاغذی سیاه کند. یادم میآید از مقامات بلند بالای دولتی گرفته تا آقا رحیم -بقال نزدیک مدرسه- و خار توی دشت و ملکه زنبورها و ... جای تک تک این ها بودم و نیمچه تخیلی به گوش هم کلاسی ها میرساندم. بچه بودم و تخیل آدم های عجیب غریب که خیلی مهربان اند که خیلی آدمند، هیچ وقت خشونتی ندارند و منحنی لب هایشان همیشه به سمت بالاست و درس هایشان را با آسودگی پشت سر میگذرانند و کار سختی وجود ندارد؛ اصلا معنای حرف آدم بزرگ ها را نمیفهمیدم که پشت سر خنده های مستانه ی من میگفتند "خنده ات سیری چند؟" بزرگتر که شدم زنگ انشاهایمان کوتاه تر شد، رویاهایم ناپدید شد، ساکت تر شدم. به موازات بزرگ شدنم و جوان شدنم یک نفر پا به پایم تارموهایش سفید شد و صورتش شد دفتری پر از خطوطی که هر کدام نشانی از دل شکستگی ها، صبرها، تلخی ها دارد.
دوست دارم دوباره زنگ انشایی اتفاق بیفتد من بیایم بخوانم "من اگر جای خدا بودم زندگی مادرها را جاودانه میکردم؛ بی هیچ زخمی، بی هیچ دردی ..."
پ.ن : میخواستم برای روز مادر نوشته بشه اما خب نشد که بشه ... مهم اینه که الآن شد :)