زیاد خندیدی دختر جان
یک
دوست داشتم الآن که از خواب بیدار شدم چشمام که باز شد فکر کنم زندگی تا حالا همش خواب بوده و هرچی اشتباه بوده خواب باشه وجود بعضیا توی رویا بمونه که بشه راحت پاکش کرد اما چکار میشه کرد که زندگی هیچ وقت اونجور که ما میخواییم پیش نمیره!
دو
انگار که یکی با صدای بلند از خواب بیدارم کرده باشه و چند تا سیلی آبدار نثار گوشام کرده باشه و یکی هم توی گوشم میگه زندگی رو به بازی گرفتی پاشو بچه من ادبت میکنم منم روش خودمو بلدم تو تربیتت ... خیلی ترسناکه!
سه
اصلا از بچگی بعد از خوابای ترسناکی که داشتم آغوش پدر بهترین نوشدارو بود ولی حالا اونقدی خودمو بزرگ نشون دادم که دیگه تو بغل بابا جا نشدم و اونقدی غولای زندگی رو بزرگ کردم واسه خودم که ترسش بام عجین شد!
چهار
شاعر یجا میگه "هرکس به طریقی دل ما میشکند/بیگانه جدا، دوست جدا میشکند" ادامه اش رو باید اینجور میگفت "توی لعنتی به بهترین نحو دل شکوندنو بلدی"
پنج
عشق اونقدی که توی آهنگایی که گوش میکردیم؛ شعرایی که میخوندیم؛ فیلمایی که میدیدیم؛ روهایایی که میبافتیم؛ در واقعیت زیبا نبود هیچ؛ فقط یک مشت خاطره که نه شکنجه روح میمونه برات!
شش
اردیبهشت 95 ... چقدر خوب بودی همین که خرداد رسید تو به خاطره ها پیوستی هه!
هفت
الکی مثلا منم شکست عشقی خوردم :|
هشت
ممنون که خوندین ... دوستتون دارم!