به خیال خودم بزرگ شده ام قد کشیده ام و برای همه میگویم 30خرداد 95 بیست ساله میشوم؛ اما هنوزم منطق های کودکیم پابرجاست که توی شلوغی شهر دست همراهم را محکمتر که بگیرم گم نمیشوم، لااقل گم هم که شوم اگر جای قبلی برگردم به سراغم میآیند، یا حتی اعتماد به آدمها میتواند من را به مقصد برساند. چنان غرق در پیدا کردن گمشده ای میباشم که فراموش کردم اصلا قول همراهی نداده بودم، اصلا دیگر کودک نیستم و شهر هم دیگر چنان دوران کودکی شلوغ نیست و هرکس ساز و رقاصه ی خودش را داراست.
سرنوشت ، گزینه دوری میان من و تو را تیک زد. دلتنگی ها بماند ... دلشوره ها بماند اما لبخندهایت توی عکسها شوری ِ اینهمه فاصله را میگیرد . راستش شیرینی ِ فاصله ی دو ساعتی مان همین است که پشت تلفن با صدای من بلبل زبان شوی و صدایت قلبم را از شعف پُر کند. بهانه ی تمام دلخوشی ها! کجا رفته است آنهمه نشاط؟ کجای این جهان خنده هایت پنهان شده است؟ بیمارستان بخش اطفال اصلا جای خوبی برای ملاقات با هم سن و سالانت نیست ...
.
.
.
پ.ن : میشه توی دست هاتون نور جمع کنید و به قاصدک ها سفارش کنید تا برسوننش پیش غزل؟