تنهایی جان! لطفا" نخونش
صورتش را به صورتم میچسباند "این حرفا چیه ؟ تو که 10 ماه تونستی ، دوباره یه 10 ماهه دیگه اس میگذره" چیزی نمیگویم دست میگذارم روی چشم چپم که اشکهام صورتش را خیس نکند که نگوید "تو با این وضعت قراره بری خانم یک خونه بشی؟" درد که بر گردنش میپیچد ، دست حلقه شده اش را از من جدا میکند ، هراس مهمان چشم های اشک آلودم میشود و رد نگاهش به گونه ی خیسم میرسد . حالا که هوا صاف صاف است و خبری از گرد و غبار نیست راهی برای پنهان شدن اشک ها ندارم . حالا توانسته ام راحت بگویم "از تنهایی میترسم" ... از اینکه ببینم چین و چروک های صورت مادر زیاد شده قامت پدر خمیده شده میترسم ... من هیچ وقت آدم شجاعی نبودم همیشه تظاهر کرده ام که همه چیز خوب است و هوا همیشه آفتابی است ... حالم از این قانون نمیدانم از کجا درآمده بهم میخورد که از هرچه بترسی بر سرت آوار میشود ... قرار بود بخاطر یاس های خانه مادربزرگ هم که شده بیایی حالا یاس ها خشک شده اند و بجز چند دسته علف هرز چیزی در باغچه نمانده است ... خاصیت پاییز است که نیامده خاطراتش جان را به لب میرساند ؟ ... خدایا دل ِ آشفته مرا مرهمی باش ، هیچ وقت بنده خوبت نبودم اما تو همیشه حاضر در صحنه زندگی بودی همیشه حواست پی این دختر حواس پرت بوده ... اینبار هم ملتمسانه محتاجم که حواست به این تنهایی باشد ، دست هایم را بگیر و ببر جایی که زندگی شلوغ است و پرهیایو و یادم برود تنهایی را .
+ نه اینکه بد حال باشم نه اینکه دل شکسته باشم نه اینکه تب خداحافظی بلاگ گرفته باشدم ؛ حالم خوب است گرچه دل شکستگی هم هست ولی به رو نمیارم که جو غالب غم نباشد اما مدتی تمرین دارم ، تمرین روزهای تنهایی . اگر آینده روزهای سختی دارد باید صبر و توانش را کمی بدست بیارم باید کمی تمرین کنم . میان دعاهایتان مادر و پدرم را و کمی من دل شکسته را دعا کنید بسیار محتاجیم .