هنوزم زنگ دوم های روزهای چهارشنبه را بخاطر دارم؛ زنگ انشاءها قرار بر این بود که هر کس بنا به خواسته ها یا تخیلات خودش، جای شخصی، شئ ای، گیاهی و ... قرار گیرد و کاغذی سیاه کند. یادم میآید از مقامات بلند بالای دولتی گرفته تا آقا رحیم -بقال نزدیک مدرسه- و خار توی دشت و ملکه زنبورها و ... جای تک تک این ها بودم و نیمچه تخیلی به گوش هم کلاسی ها میرساندم. بچه بودم و تخیل آدم های عجیب غریب که خیلی مهربان اند که خیلی آدمند، هیچ وقت خشونتی ندارند و منحنی لب هایشان همیشه به سمت بالاست و درس هایشان را با آسودگی پشت سر میگذرانند و کار سختی وجود ندارد؛ اصلا معنای حرف آدم بزرگ ها را نمیفهمیدم که پشت سر خنده های مستانه ی من میگفتند "خنده ات سیری چند؟" بزرگتر که شدم زنگ انشاهایمان کوتاه تر شد، رویاهایم ناپدید شد، ساکت تر شدم. به موازات بزرگ شدنم و جوان شدنم یک نفر پا به پایم تارموهایش سفید شد و صورتش شد دفتری پر از خطوطی که هر کدام نشانی از دل شکستگی ها، صبرها، تلخی ها دارد.
دوست دارم دوباره زنگ انشایی اتفاق بیفتد من بیایم بخوانم "من اگر جای خدا بودم زندگی مادرها را جاودانه میکردم؛ بی هیچ زخمی، بی هیچ دردی ..."
پ.ن : میخواستم برای روز مادر نوشته بشه اما خب نشد که بشه ... مهم اینه که الآن شد :)