در هر لحظه از زندگی خیالم اینه که وای دیروزم چه سخت گذشت و "ما را به سخت جانی خود این گمان نبود" و فردا که میاد میگم زکی دیروز که چیزی نبود دیگه خداییش "ما را به سخت جانی خود این گمان نبود" و پیش خودم میگم دیگه خدایا خدایی بیشتر از ایناهم قراره ببینم؟ فردای فردا میاد میبینمش بم میگه آره حالا حالاها مونده تا بیشتر از اینا رو ببینی منم میخندم میگم نوپرابلم و "تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم" ولی مطئنم یه روزی میرسه که منم بگم "هرچه مرا تبر زدی زخم نشد جوانه شد" و یه لبخند گنده و قرمز پررنگ بزنم یه لبخند واقعیه واقعی.
+اما تو باور نکن :|
۴ نظر
۲۶ تیر ۹۶ ، ۰۲:۴۰