بیست انگار لعنتیِ دوست داشتنی ترین سن هست که هرکس آمد گفت چندساله ای؟ گفتم قرار است بیست ساله شوم چشم هایش درخشید و گفت خوشبخت ترین سال را پیش رویت داری برو که یکنفر منتظرت هست احتمالا نزدیک ایستگاه راه آهن، یا در یکی از کافه های شهر به انتظارت عکسهایت را مرور میکند، یا خیابان به خیابان میچرخد تا تویی که گم شده ای را بیابد. بعد از شنیدن این حرفها یک خنده ی مضحکی ته دلم را قلقلک میداد تا میرسید به نور انتهای جاده ای تاریک؛ تا نهایتا" آن نور آنقدری پررنگتر و بزرگتر میشد که دیگر اثری از آن خنده ی مضحک نبود ...
فردا که اولین نور از لابلای پرده اتاق به صورتم بتابد و دقایق بیست و یک سالگی شروع شوند به این ایمان میرسم که تنها دلیل خوشبختی این روزها تو هستی.
۱۰ تیر ۹۵ ، ۱۳:۵۳